صبح که تو مسیر خونه به دانشگاه بودم، یهو انگار متوجه شدم که ای دل غافل برگهای رنگارنگ پاییزی خشک شدن و ریختن و من اصلا متوجه سرعت گذر زمان نشدم، برگها ریختن و من انقدر درگیر پروژه مسخرهام بودم که به خودم وقت و اجازه ندادم که لذت ببرم از پاییز که چهارتا عکس بگیرم باهاش، که درکش کنم. الان هم اومدم اتاق کارم که به اصطلاح کمتر از بودن تو خونه وقت تلف کنم و کاری رو جلو ببرم ولی همون آش و همون کاسه. صدای تایپ کردن دوست فرانسویم که میاد انگار مثل آژیر خطر تو گوشم زنگ میزنه که لحظههای زندگیت به همین سرعت داره میگذره و تو بیتفاوتتر از قبل به روی خودت نمیاری. بیخود بیخود از چند ماه قبل تولدم دارم همش به این فکر میکنم که چه قدر کارهای نکرده قبل ۲۸ سالگی دارم و عمرا بهشون نمیرسم و همین بیشتر و بیشتر باعث ناامیدیم شده تا انگیزه. شاید یه دلیلش طرز تفکر و باوری باشه که از خیلی گذشتههام همرام هست. همیشه وقتی یه کسی رو میدیدم که کاری رو داره انجام میده که من دوست دارم مثلا تو فلان جلسهی سیاسی قشنگ حرف میزد، به خودم میگفتم خب ۳-۴ سال از تو بزرگتره، تو هم به سن اون برسی همینقدر اطلاعات داری و میتونی صحبت کنی و نظر بدی. الان متاسفانه همهچی برعکس شده، الان کسایی رو میبینم که به جاهایی رسیدن که من دوست داشتم یا کارهایی رو میکنن که من میخاستم انجام بدم و بعد میبینم که طرف ۳-۴ سال از من کوچیکتره…. الان دارم به این فکر میکنم که در حال شفافسازی یکی از خصوصیات نه چندان جالبم هستم که تکنیکالی از تعاریف اولیه پایین بودن عزتنفس هست ولی از طرفی دیگه هم فکر میکنم این که آدم خودش رو با بقیه مقایسه کنه یا حداقل دیگه فکر کنه در مورد آدمهای اطرافش، امری غیرقابل انکار و ناگزیر هست. اما فرق آدمها در این هست که از دیدن تفاوتهای خودشون با اطرافیانشون چه برداشتها و پساتحلیلهایی داشته باشن. تا اینجای نوشته که احساس میکنم این متنی نیست که قراره پست شه از بس که بی سر و ته و قاطیه. اما فکر کنم بهم کمک کنه که مقداری فکر و ذهنم خالی شه و اجازه بده از امروزم اونجوری که مقدور هست استفاده کنم. تاریخ نوشته شدن متن بالا برای ۱۴ نوامبر ۲۰۱۸ هست یعنی ۲۳ آبان ۱۳۹۷. الان نه تنها سال ۲۰۱۹ به انتهای ماه سومش خودس رسیده، بلکه تولد ۲۸ سالگی من هم گذشته و اکنون در ۱۰ فروردین سال ۹۸ به سر میبریم. آره درسته که خیلی کارها میخواستم که تا ۲۸ سالگی انجام بدم که انجام نشده، اما خیلی از کارهایی که فکر نمیکردم بتونم انجامش بدم و برام آرزو بود رو با هر سختی و اذیت و تریکهایی که خیلی شیک خدا این وسط پیادهسازی میکرد، انجام دادم. این روزا تلاشم اینه که اول شکرگزار داشتههام باشم. به این نتیجه با جون و دل رسیدم که آدمیزاد هیچ موقع از خواستن سیر نمیشه که هیچ، وقتی هم که بهش میرسه انگار نه انگار داشت خودش رو خفه میکرد که برسه، حالا همه آدمیزادها نه اما من اینجوری بودم. این روزا تصمیم دارم به قول این خارجیها به خودم کردیت بدم نه برای غرور نه برای اینکه فکر کنم دیگه رسیدم و حله. برای اینکه ببینم تونستم بهش برسم، برای اینکه ببینم خیلی از چیزایی که میخام و الان فکر نمیکنم رسیدنی باشه رسیدنی هستن، برای اینکه کمی هم شده از زندگی لذت ببرم و این ترس نرسیدنها رو و ترس نداشتنها رو کم کنم. اها، یه نتیجه دیگه این روزام اینه که واقعا واقعا زمانبندی هر آدمی مختص خودشه. مثلا یکی مثل من تو این زمان باید در این شرایط روحی و موقعیتی و حالا هر چی، باشه تا یه سری سوالا واسش پیش بیاد که بره دنبالش. آدمی مثل من الان باید باید مجرد باشه تا بتونه خیلی چیزا رو اول با خودش حل کنه. آدمی مثل من الان باید در عین سختیش، دور از خانواده باشه تا تازه بفهمه که زندگی چیه، خانواده یعنی چی. از وقتی اومدم اینجا خیلی با بردارام نزدیکتر شدم. این تنهایی اینجا منو به اونا وصل کرده تا حرفام رو بزنم و هر روز بیشتر حال میکنم که ۳ تا برادر دارم:). زندگی چیز غریبی است. اون زمانی که کلاس پیانو رو شروع کردم به دلایلی، شاید هم احمقانه، در بدترین شرایط روحی زندگیم بودم، و به نظرم درستترین زمان بود برای اینکه هنری مثل موسیقی بیاد به کمکم. مخلص کلام اینه که اگر با شرایطت دوست باشی، اگر به داشتهها و نداشتههات، به رسیدنها و نرسیدنهات به این دید نگاه کنی که همه اینا با یه نظم و ترتیبی کنار هم قرار گرفتن که تو مثل پازل بیفتی توشو رمز و درسی که برات دارن رو در بیاری، زندگی در بدترین شرایط (از دید خودمون البته) هم زیبا میشه، خواستنی میشه. وقتی قصه سیل خونه دوستم رو با هم بررسی میکردیم، بعد همه استرسها و ترسهایی که گذرونده بود خیلی نکات جالبی واسش روشن شده بود. اینکه یه سری چیزا همین قبل مهاجرتش خودشونو نشون میدادن باز همون حرف بالا رو تایید میکرد. زمانبندی هر آدمی جداست، اینو خیلی دوست دارم به آدمهایی که تو ۲۰ سالگیشون هستن بگم، بگم که فکر نکنن با یه سری شکستهای ظاهری دارن از همنسلاشون عقب میفتن، به خودشون وقت بدن که هم بیست سالگیهارو زندگی کنن و هم برن در بیارن که چی رو دوست دارن و چی میخان. این با موج رفتنا خیلی خطرناکه. اینکه بشه ۳۵ سالت و بعد ببینی اون چیزی نشده که میخاستی. البته باز خاطر نشان کنم هیچ موقع دیر نیست 🙂 مثل من که الانا دارم یه برنامههایی رو میریزم که شاید به یه شروع از صفر ختم شه، الان هم فعلا در مرحله بررسیم که دقیق و حسابشده در بیارم که اونی که میخام چی هست و راههای به انجام رسوندنش چیه. به نظرم بهتره این نوشته رو پست کنم. باشد که همگی رستگار شویم…
ترس یا لجبازی یا حماقت، شاید مساله اینها نباشد

قسم به زمان…
همه انسان ها در خسرانند.( ضرر نه هااا خسران!!، خسران یعنی شرایطی که یخ فروشی داره، وقتی روز داره تموم میشه ولی کسی ازش چیزی نمیخره) …
منم حس میکنم اگه برسی به جایی که آرزو خیلی هاست ولی خودت به مسیری که داری میری ایمان نداشته باشی ، حالت خوب نمیشه…
باید ایمان داشت (اینکه به چی به نظرم مهم نیس فقط باید ایمان داشت…)
شهید رستگار میشه چون جونش رو تو مسیری که ایمان داشته داده، نه تو بستری که دنیا براش ساخته…
شهیدشیم…