هر دفعه که از کنار این دوچرخهی قفل و زنجیرشدهی زنگزده رد میشم، به این فکر میکنم که آخرین باری که صاحبش اون رو اینجا قفل کرده، داشته به چی فکر میکرده؟ مثلا به اینکه ۲ ساعت دیگه برمیگردم بازش میکنم و بعد میرم خونه؟ یا نه برمیگردم اول میروم پیش فلانی برای شام؟ یا یه نگاهی بهش میاندازه و میگه باید ببرمت یه سرویس کنم، زنجیرت رو روغن بزنم؟ به این فکر میکنم که وقتی دوچرخه رو قفل کرده یعنی امید داشته که تا چند ساعت دیگه برمیگرده، یعنی تا چند ساعت دیگه هنوز زندهاست. یعنی حداقل یه نیمچه برنامهای داشته بالاخره. به این فکر میکنم که اون فرد شاید فکرش رو هم نمیکرده که دیگه عمرش به دنیا نباشه، به این که عمرش از دوچرخهاش هم کمتر باشه. اون دیگه رفته اما دوچرخهاش هنوز همونطور وفادارطور اما داغون و زنگزده و البته از روی اجبار شاید، منتظره که صاحبش برگرده.
نمیدونم، شاید اصلا هیچ اتفاقی برای صاحبش نیفتاده. شاید این دوچرخه یادآور خاطرات تلخی بوده که میخواسته از دستش خلاص شه، اومده یه جای دور از خودش اونو قفل و زنجیر کرده و رفته! شاید برای اینکه مطمین باشه این دوچرخه رو با یه سوار دیگه نمیبینه، یا شاید برای اینکه در عین حال که میخواسته از دستش رها شه اما بازم گفته بالاخره یه جای مشخص داشته باشه که بدونم کجاست! آره شایدم اصلا گاهی میاد بهش سر میزنه و با یادآوری اون خاطرهی کذایی مثلا ازش درس عبرت میگیره. یا نه در اوج سختی میاد اینو میبینه و با یادآوری نجات از اون اتفاق بد به خودش میگه که اونو از سر گذروندی این نیز بگذرد! آره شاید میاد اصلا ازش امید میگیره! خدا میدونه
بعد از اینکه چند صد قدمی از دوچرخه دور شدم، دیگه فکرم از صاحب دوچرخه و قصهاش خارج شده و دارم به چند تا موضوع دیگه همزمان فکر میکنم. به اینکه آیا واقعا از هر چیزی، کسی و اتفاقی در راه زندگیم قرار میگیره هم میشه برداشت منفی داشت هم مثبت؟ آیا واقعا این حق انتخاب با منه که از قسمتهای تلخ گذشته و از شکستها و نرسیدنهام درس بگیرم یا نشخوار کنم و خودآزاری؟ آیا واقعا میشه خاطرات آزاردهنده رو یه جا فقل کرد و فقط برای درس عبرت گاهی ازشون یاد کرد؟ اینها برداشتها و پساتحلیلهای مثبت از دیدن دوچرخه بود. اما روی دیگری هم وجود داره. برداشت ترسناکش اینه که فرض کنیم صاحبش عمرش به دنیا نبوده که دوچرخه اینطوری رها شده. حالا که در مغازه هستم و دارم به قفسه پنیرها نگاه میکنم و تصمیم میگیرم که کدومش رو انتخاب کنم به این فکر می کنم که زندگی انقدر غیرقابل پیشبینی هست که ممکنه همین پنیر رو اصلا نرسم بخورم! بالاخره یکی رو انتخاب میکنم و با نگاه کردن به لیست خرید و گشتن دنبال قفسه قهوهها برای مدتی فکرم از داستان دوچرخه پرت میشه به روزمرگیهای تکراری
دستام خسته شده و پاهام هم بعد دو ساعت یپادهوری دیگه درد گرفته. یهو دقت میکنم و میبینم که باز برای برگشت مسیری که از کنار دوچرخه رد میشه رو ناخودآگاه انتخاب کردم با اینکه اصلا مسیر معمولم نیست. الان دیگه شب شده و بایذ خیلی دقت کرد و زنگزدگی و خرابیهای دوچرخه دیده شن. اگر کسی این موقع رد شه شاید اصلا متوجه نشه که این دوچرخه رها شده! شاید تو روزش هم اون قدرها کسی بهش توجه نکنه. میایستم و باز نگاهش میکنم. پاکت رو میدم اون دستم و با دست راست روی زبریهای زنگزدگی دوچرخه دست میکشم. پیش خودم فکر میکنم که بهترین برداشت چی میتونه باشه؟ دوچرخه یه جورایی نماد زندگی هست. اولاش که بخوای یاد بگیری سوارش شی، انقدر میخوری زمین، انقدر باید زخم و زیلی بشی تا یاد بگیری راحت سوارش شی و لذت ببری. همین لذت بردنهای کوتاه قبل زمینخوردنها بهت انگیزه میده که ادامه بدی. هنوز زخمهای روی زانوهام رو یادمه که چهقدر درد داشت و چهقدر طول کشید که خوب شد اما به جاش انقدرا ماهر شده بودم که دوچرخههای بزرگ بردارام رو یواشکی برمیداشتم و ظهرها میرفتم از سربالایی کوچه تند میومدم پایین که بیشتر خوش بگذره.
بزرگتر که شدم دیگه تو ایران خیلی خیلی کم دوچرخه سوار میشدم و همیشه فکر میکردم از اولین کارهایی که بیام مثلا خارج انجام میدم دوچرخه خریدنه. اما هنوز بعد ۲ سال نخریدم و شاید در مجموع ۷-۸ بار رفته باشم دوچرخهسواری. اینجا یکی از چیزایی که به معنای واقعی بهم ثابت شده اینه که درسته شرایط مهمه اما خود آدم بسی بسی مهمتره. من خیلی از کارهایی که همیشه میخواستم و یا میخوام که انجام بدم رو با بهونه آوردن مهیا نبودن شرایط یا وقت کافی، حتی موقعی به حد کافی شرایط مهیا بوده هی عقب انداختم، و یا شایدم تنبلی کردم، نمونهی بارزش همین وبلاگنویسی! به نظرم بیش از ۹۰ درصد رفتار، برداشت و انتخابهای خودمون هست که زندگیهامونو میسازه و شیرین میکنه. حتی اگر ما درست انتخاب کنیم چه بسا شرایط خودش رو با ما وفق بده. قطعا استثنا داره اما بازم میگم بیشتر مواقع حداقل تو زندگی و تجربه من خودم بودم که نقش کلیدی داشتم حالا چه عمل کردم چه نکردم. آره زندگی اصلا کار آسونی نیست اما به نظر یادگرفتنی میاد.
و کلام آخر هم از حافظ جان که البته میشه با صدای همایون اون رو شنید:
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست
ساقی کجاست کو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به مویی است هوش دار
غمخوار خویش باش غم روزگار چیست