اون شبهایی که روزهاش کارام مونده و جلو نرفته، اون شبهایی که روزهاش تلخ بوده از صبح علیالطلوع تا غروب، اون شبهایی که روزهاش خبرهای بد شنیدم، خستهی خسته هم که باشم خوابم نمیبره به راحتی، خوابم نمیبره چون قدرت تموم کردن روز رو ندارم، به معنای واقعی کلمه نمیتونم بخوابم، انگار میکنم که اگر خوابیدم یعنی همهی خاطرات اون روز رو نادیده گرفتم، انگار که اگر بخوابم به لحظه لحظهی اون روز خیانت کردم.
گاهی تنها کاری که ازم برمیاد که فقط اجازه بدم پرونده اون روز واسم تموم شه اینه که از ۱۰۱ به پایین رو برعکس و تند تند بشمارم، حالا چرا ۱۰۱. خیلی دلیل خاصی نداره اما یادم میاد قدیما که بهم میگفتن انشاالله ۱۲۰ ساله شی، میگفتم نه نه من میخام صد سال و یک روز عمر کنم، دلیل این یکی رو نمیدونم اما مونده بوده احتمالا تو ناخودآگاهم و اولین باری که این شمردنها را شروع کردم از ۱۰۱ شروع شد و موندگار شد. هی از اول هی از اول، میشمارم تا شاید وسط اون شمردنها دنیا یادش بره امروز چی شده چی نشده و اجازه بده تموم شه. واقعا ولی دنیا مگه واسش مهمه که چی شده چی نشده. فردا باز خورشید طلوع میکنه، فردا باز پرندهها میخونن، فردا باز گربهی بازیگوش میاد میو میو میکنه، و فردا باز ظلمی رخ میده، کودکی به ناحق میمیره، فردی به ناحق و با پول خون بقیه روزش رو شروع میکنه.
تموم شدن هفته و ماه و سال هم واسم همینه، امسال هم انگار گیر کرده و قرار نیست تموم شه، امسال هم سختمه، فیزیکلی اذیتم میکنه، همه سلولهای بدنم میخواد مقاومت کنه تا آخرین جونی که داره و نزاره تموم شه، تا وقتی معلوم نشده چرا زد چرا دو بار زد، نزار تموم شه تا معلوم شه چرا محمدحسین و زینب نباید تو این دنیا باشن، نزاره تموم شده تا معلوم شه چرا ریرا، پارسا، راستین، السا، کوردیا باید بدون حتی کودکی کردن از این دنیا این قدر مظلومانه برن. به خدا که اگر امام حسین بود بیشتر درد میکشید از کشتهشدن این بچهها تا طفل ۶ ماههی خودش. این که حتی پیکری برای خداحافظی آخر هم باقی نمونده خیلی درد داره. وقتی کسی رو خاک میکنی وقتی میبینی که آروم خوابیده و داره از این دنیا میره قبول میکنی که رفته، که رفته جایی که حداقل این قدر ظلم اظهر من الشمس توش نیست. اما وقتی چیزی نیست که باهاش وداع کنی، دردش هر روز تازه است هر روز صبح یادت میاد که موشک زده شده و یک سری آدم بیگناه به فجیعترین شکل از این دنیا رفتن. باز دلت میسوزه که قاتل داره راست راست میگرده. به خدا یه شب که با یکی بد حرف بزنم و دلش رو بشکونم خواب به چشمام نمیاد، چرا اینا زندن؟ چه طوری عزیزاشونو بغل میکنن، بغل که هیچی چه طوری هنوز دارن نفس میکشن؟
آخ که خفه شدن تو دست و پا چی؟ وقتی هنوز معلوم نشده چرا اون بچهها باید زیر دست و پا خفه میشدن چه طوری میشه سال رو تموم کرد. وقتی هیچ کس براش مهم نیست که تو تشییع یک نفر، هر چند مهم، نباید این طور میشد. وقتی به همین اکتفا میکنن که «تعدادی» از دنیا رفتن یعنی همین که هست. خب اون فرد بزرگ مگه برای حفظ جون همین آدمها همین بچهها نجنگید؟ چه طور به چشم به هم زدنی، ۱۷۶+۱+ تعدادی بیش از ۶۰ نفر رو فداش کردین؟ آخ که این درد سخته، وقتی هیچ کاری از دستت بر نیاد سختتر میشه، حل میشی توش. هر خندهایت ته مزهی گریه داره تا ابد.
حالا من نوعی هیچ کاری از دستم برنمیاد حتی برای خودم چه برسه به بقیه، چون دیگه حتی جرات برعکس شمردن رو هم ندارم، میترسم برعکس بشمارم، بشمارم برسم به ۱۸ دی، برعکس بشمارم برسم روزی که دردی به عظمت چندین کهکشان نشست تو قلب همه. امسال رو هیچ جوره نمیتونم تمومش کنم. امسال قراره تا ابد و یک روز خودش رو قلاب کنه و هر جا که برم صدای جیرینگ جیرینگ افتادن اشکهاش برای ۱۷۶+۱+ تعدادی نفر بیاد.
پ.ن: این نوشته دیرتر از سال جدید منتشر شده اما قبلتر نوشته شده بود.